سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
از بخیل در شگفتم ، به فقرى مى‏شتابد که از آن گریزان است و توانگریى از دستش مى‏رود که آن را خواهان است ، پس در این جهان چون درویشان زید ، و در آن جهان چون توانگران حساب پس دهد ، و از متکبّرى در شگفتم که دیروز نطفه بود و فردا مردار است ، و از کسى در شگفتم که در خدا شک مى‏کند و آفریده‏هاى خدا پیش چشمش آشکار است ، و از کسى در شگفتم که مردن را از یاد برده و مردگان در دیده‏اش پدیدار ، و از کسى در شگفتم که زنده شدن آن جهان را نمى‏پذیرد ، و زنده شدن بار نخستین را مى‏بیند ، و در شگفتم از آن که به آبادانى ناپایدار مى‏پردازد و خانه جاودانه را رها مى‏سازد . [نهج البلاغه]
 
امروز: شنبه 103 اردیبهشت 29

عاشق کلمه باشی و فرار کنی از عاشق کلمه. دوست­اش نداشته باشی. می­شود؟ می­شود. می­شود که فیلمی را دوست داشت، رُمانی را، آهنگی را، نقاشی­ای را، مجسمه­ای را و می­شود، خوب هم می­شود که آن کارگردان و نویسنده و خواننده و موزیسین و نقاش و پیکره­ساز را، دوست نداشت. حتا متنفر بود. از این هم بالاتر. مگر دوست داشتن یک ماشین و یک لباس و یک ساختمان، به معنای دوست داشتن سازنده و خالق آن­ها است؟ لابد جز خدا، که دوست داشتن آفریده­هایش به پای دوست داشتن خودِ او هم گذارده می­شود، دیگر نتوان و نمی­توان برای باقی، چنین گفت. چنین کلی گفت و نگاه کرد. منطقی است. می­شود نوشته­ای را دوست داشت و نویسنده­ی آن را نه.

می­گویی که نوشته­هایت کمک­ام کرد در تصمیم­گیری و یا شاید هم شناخت. این هم درد عجیبی است. نویسنده­ای که گور خود را با کلماتش می­کند. می­نویسد و آن نوشته­ها، سنگ لحدی می­شود بر روح­اش تا در آن تنهایی محض، که به خاطر آن، به خاطر فرار از آن، نوشته بود و می­نوشت، باقی بماند و خُب هر چه را که خراب کنی و از بین ببری، مگر می­توان با کلمه کاری کرد؟ ساختمان و سنگ و آجر را با پُتک ویران می­کنی، گیرم که گویی نوشته­ها را هم پاره و پُست­های وبلاگ را هم حذف کنی. اما این­ها که می­گویی هیچ کدام، کلمه نیستند. اثر عینی کلمه را از بین بردن، مگر خود کلمه را از بین می­برد؟ نبود معشوق، مگر ویران کننده­ی عشق است؟ با آن هجوم، با آن سرشاری چه می­توانی کرد؟ چه می­توانم کرد؟

گفتم بنویسم و گفتی نه. گفتم چشم و باورت شد؟ نمی­دانم. پرسیدی که نوشتی؟ گفتم که قبول نکردی و ننوشتم. خندیدی. من اما، ننوشته بودم. آن ننوشتن به خواست تو، کلمه را از من نگرفت. واژه­ها را بند نزد. تنها اثر را نساخت. نوشتن را متوقف کرد. روزها است ...

ویران کن، بانو.  


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در شنبه 88/5/24 و ساعت 11:47 صبح | نظرات دیگران()
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 5
بازدید دیروز: 35
مجموع بازدیدها: 198590
جستجو در صفحه

خبر نامه